
از کوتاه نوشتنم مشخص می باشد که ذهنی درگیر و درگیر و درگیر دارم. در این روزگار اگر یک شرکت بخواهد نفس بکشد، به طور رسمی باید در یک میدان جنگ گام بردارد. در حالیکه توپ خانه کارفرمایان در حال غرش می باشد و گاه با هواپیما هم بمباران می کنند، باید از زمین مین گذاری شده توسط سازمان های امور مالیاتی و تأمین اجتماعی و … عبور کرد و وقتی که احساس می کنیم به ساحل آرامش رسیده ایم، کشتی های جنگی رقبا به استقبال مان می آیند. همه اینها در شرایطی است که آب و آذوقه به اتمام رسیده و باید طی یک عملیات انتحاری از همان کارفرمای در حال شلیک، آب و آذوقه را هم به غنیمت بگیریم. نباید فراموش کنیم که در این جنگ افسران و سربازانی وجود دارند که تشنه و گرسنه هستند و باید حواس جمع آنها هم بود که درست بجنگند.
این روزها کاملاً احساس یک فرمانده در میدان جنگ را دارم که شش دانگ حواسش جمع منطقه عملیاتی می باشد و درست زمانی که احساس میکند همه چیز را مدیریت میکند، ناگهان یکی از نیروهای خودی به صورت انتحاری ضربه شدیدی وارد میکند و در نهایت پا بر روی یک مین انفجاری ضد شرکت میرود. از این حادثه هم با چند جراحت عمیق یا سطحی جان به در می بریم و به مسیر خود ادامه می دهیم. به استقبال حادثه ای نو و جاده ای جدید در عمق حادثه.
اگر کسب و کار امروز را به یک میدان جنگ تشبیه کنیم بزرگترین ضربه ای که می توان به یک شرکت یا کمپانی زد بیشتر فروختن یا خدمات بهتری نسبت به آنها داشتن نیست، بلکه جذب افراد مستعد کمپانی های رقیب است.
موافقید؟